چه خوب است گاهي دلتنگ دلتنگي هايمان شويم ودلتنگ نديدن هاي خود...........روي نقطه چين هاي دل تنگم همه هستند اما تويي که بايد باشي نيستي...........چه خوب است که دلتنگي هايم ياد تو را بر خاطر شطرنجي هايم مي نشاند............پس چه خوب است دلتنگي ها ي اين دل تنگ .
باز نوشته اي اغاز شد و در نيمه سطر سرگردان شروع انم، انچه گذشت را يدک مي کشيم در بي حوصلگي خط هاااااي معترض..............وچگونه شروع کنم بي تو يي که صداي خنده ات را در کودک درون کودکي هايم مي شنيدم اما اکنون...
چرا دلتنگ نباشم ؟ و چگونه کوله ي سرگردان خطها را نقطه نهم ،وقتي که هنوز دلتنگم ،دلتنگ نديدن هاي تو چرا دلتنگ نباشم ؟ من از نسل تنهاي ام و از فريادهاي بي صدا چرا دلتنگ نباشم وقتي تنگ دلي بي ماهيست ودستاني بي خدا
ايا مي شود سرگردان شروع باشي و در انتهاي کلام............نه من دلتنگم حتي در اغاز بهار........يک قدم مرا مهمان خنده هايت کن همان خنده اي که در گوش نيست اما ماهي ها از قهقه ي ان کر مي شوند من صداي خنده ات را در کودک درون کودکي هايم مي خواهم
اسمان سبز است و خنده ي تو و حتي دل تنگ دلتنگي هايم ............من فقط خنده ي سبزت را مي خواهم گاهي گم مي شوم در دلتنگي هايم بي تو ،من دلتنگي هاي سبزم را براي تو مي خواهم