سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مرحمتی کن ... - همسفر عشق مرحمتی کن ... - همسفر عشق


همسفر عشق

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

مرده بود

وجسد بی روحش کف خیابان خود نمائی میکرد. تعدادی دورش ایستاده بودند وبا نگاههای تاسف باربه او می نگریستندو هیچکس ندید گل سرخی را که در مشت داشت !

هنوز پزمرده نشده بود ولی مچاله بود و یکی دوتا از گلبرگهاش کنده وآنطرف تر افتاده بود؛

کودکی دزدکی پایش را دراز کردو دویست تومانی مچاله شده کنار جسد را بطرف خود کشید و. . . .

خون از دهان وسر جسد بیرون زده ولخته شده بود

صدای آمبولانس سکوت و جمعیت را در هم شکست ووارد معرکه شد.

همهمه جمعیت اوج گرفت؛ ومردی نالان وگریان جلو آمد: بخدا جناب سروان خودش پرید جتوی ماشین؛

من ترمز گرفتم . . . . با دست روی پیشانیش کوبیدو: نفهمیدم چی شد.

ملافه ای سفید روی جسد به خون اغشته و خاک آلود کشیدند....

وباز هم کسی ندید آن دو چشم گریان را که با حسرت جسد را مینگریست وزیر لب زمزمه میکرد:

چرا

گفتم

نه!!!

 

سکوت بزرگترین فریاد است




:
نوشته شده در جمعه 86 فروردین 31ساعت 10:49 عصر توسط زهرا| |


Design By : Theam.TK