سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زهرا - همسفر عشق زهرا - همسفر عشق


همسفر عشق

 اگه زندگی همینه،آره من عاشق مرگم 

می خوام از شاخه بیفته،دونه آخر برگم

زندگی مثه یه داسه،آدما مثل درختن

ظریفاشون زود میمیرن،دیرترا اونا که سختن

به خودش میاد می بینه،افتاده تو قعر دریا

 این دیگه دست آدم نیست،زورکی میاد به دنیا

کسی از ما نمی پرسه،دنیا اومدن به زوره

یکی سالمه ،یکی نه،یکی افلیج، یکی کوره

به خودش میاد یه وقت که،واسه برگشت خیلی دیره

می کنه جون روزی صد بار،روزی صد دفعه می میره

 

من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم

 

که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم

 

 من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره

 هراس  از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره 

 




:
نوشته شده در چهارشنبه 89 بهمن 6ساعت 11:17 صبح توسط زهرا| |

به سلامتی درخت!

نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

 

به سلامتی دیوار!

نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه. 

 

به سلامتی دریا!

نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

 

به سلامتی سایه!

که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره. 

   

به سلامتی خیار!

نه به خاطر «خ»ش، فقط به خاطر «یار»ش. 

 

به سلامتی سرنوشت!

که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

 

به سلامتی عقرب!

که به خواری تن نمی‌ده.


 

(عرض شودکه عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

 

به سلامتی تابلوی ورود ممنوع!

که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.

 

به سلامتی دریا!

که قربونیاشو پس می‌آره.

 

به سلامتی گاو!

که نمی‌گه من، می‌گه ما.

 

به سلامتی برف!

که هم روش سفیده هم توش.

 

به سلامتی پل عابر پیاده!

که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !

 

به سلامتی کرم خاکی!

نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش

 

به سلامتی شلغم!

نه به خاطر (شل)ش، به خاطر(غم)ش.

 

به سلامتی زنجیر!

نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.

 

به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم

 و نمی‌دونن،

 دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

be salamtiye anan ke asheghand va asheghane dost midarand




:
نوشته شده در چهارشنبه 89 آذر 24ساعت 4:14 عصر توسط زهرا| |

منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست

 

شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست

 

منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم

 

اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم

 

هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کار سختی نیست

 

بدون مرز با من باش اگر چه دیگه وقتی نیست

 

نبینم این دم رفتن تو چشمات غصه میشینه

 

همه اشکاتُ میبوسم میدونم قسمتم اینه

 

تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خستم

 

کنارت اونقدر آرومم که از مرگ هم نمی ترسم

 

تنم سرده ولی انگار تو دستای تو آتیشه

 

خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه

 




:
نوشته شده در پنج شنبه 89 آبان 13ساعت 10:30 صبح توسط زهرا| |

  زندگی را تو بساز ,

 

 

نه بدان ساز که سازندو تو پذیری بی حرف,

 

 

زندگی یعنی جنگ,

 

 تو بجنگ,

 

 زندگی یعنی عشق,

 

 

 تو بدان عشق بورز

 

 




:
نوشته شده در دوشنبه 89 آبان 3ساعت 3:18 عصر توسط زهرا| |

 خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن


ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن


خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه


لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه


یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند


یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند


تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو


هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو


خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم


نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم


نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم


از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم


نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی


تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی


تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندم


تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم


خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی


طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه

 

خداحافظ .....!

 

          




:
نوشته شده در دوشنبه 89 مهر 12ساعت 7:19 عصر توسط زهرا| |

 

 

دستم و ول نکن هنوز

بدجوری من دوست دارم

نگو دیگه میون راه

میرم و تنهات میزارم

دستم و ول نکن هنوز

یه ذره از نگاه تو

مونده تو چشمای منه

ساده چشم به راه تو

 




:
نوشته شده در شنبه 89 مهر 3ساعت 11:43 صبح توسط زهرا| |

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است.وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که …

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی

 مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان

میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش….

 و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

 شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو….

 گفتم: به چشم.

 در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.

 هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

 قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست…

 به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم،  میدانست.

 

 با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صورتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم…

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!

خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا …

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند …




:
نوشته شده در جمعه 89 شهریور 26ساعت 11:53 عصر توسط زهرا| |

هوالمحبوب
هر چیزی که یک بار رخ میدهد ممکن است دیگر هرگز رخ ندهد
اما چیزی که دوبار رخ داد قطعا بار سوم نیز رخ میدهد
یک اتفاق میتونه عشق باشه !  که دیگه کم پیش میاد

 

 ببینید زرتشت چه جمله زیبایی میگه :

 دیگران رو ببخش نه بخاطر اینکه انها سزاور بخشش تو هستند

بلکه فقط بخاطر اینکه تو سزاوار آرامشی

.

.

.

.

 

.

.

.

.

.

خـــداوندا هــــــزاران وای بر من     اگـــر بی خوشه برخیزیم ز خرمن
تو جـــــــانم را زسّرت پر ثمر کن     توان بندگـــــــــــــی را بیشتر کن
اگــــر در من توان بندگی نیست     ره آوردم به جز شرمندگی نیست
به حق کعبه دل را زندگی بخش     به جـــان تیره ام ،تا بندگی بخش




:
نوشته شده در یکشنبه 89 مرداد 3ساعت 1:29 صبح توسط زهرا| |

 

چه مغرورانه اشک ریختیم ...

چه مغرورانه سکوت کردیم ...

 چه مغرورانه التماس کردیم ...

چه مغرورانه از هم گریختیم ...

غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند ...

هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم

و هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم

 




:
نوشته شده در جمعه 89 تیر 18ساعت 5:25 عصر توسط زهرا| |

 

 

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد

 

که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

 

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

 

 بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

 

 مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید،

 

 از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

 

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

 

 او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است

 

 که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ...

 

ولى چند روز بعد، ...

مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم.

مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

 

اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. 

 

اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده

که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى

 




:
نوشته شده در دوشنبه 89 تیر 14ساعت 11:23 صبح توسط زهرا| |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Theam.TK